۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

و غزلی تازه...


گم کرده در تقاطع تردید ها تو را...
کبریت های یخ زده در دست من ،هرا

س روزهای گمشده،ته مانده های شب
روشن نمی شود ته این روزها چرا؟

دیروز در جنون تو، من، زاده می شوم
امروز هی جنون خودم... هی مرا فرا...

عادت نمی کند تب من با یقین تو
دائم مرا کشانده تو، در ترس،اضطرا

ب روزهای طی شده در بی حضور تو
ایمان،خدا،دروغ،یقین...باز افترا

من-چارراه گنگ تو ...بن بست در کمین
تا کی سکوت می کند این روزها مرا

گم می شوی میان غزل هام لحظه ای...
گم می کند تقاطع تردید ها تورا...